ارزش

ارزش، همان حقیقتی است که برای آن زندگی می کنم...

ارزش

ارزش، همان حقیقتی است که برای آن زندگی می کنم...

چراغ کُِشی

اول- به تلافی دیروز که دو کلمه مشابه هیچ زیر و زبری نداشتند، این بار در یک کلمه از دو حرکت استفاده کردیم تا جبران مافات شده باشد.

دوم- شکر خدا فرهنگ انتظار در جامعه ما نهادینه شده است، تک تک ایرانیان روز و شب در انتظار ظهور هستند. اصلاً هیچ کدام  مان خواب و خوراک نداریم، همه می گویند تا امام زمان نیاید زندگی برای ما زیبا نمی شود. کافی است اندکی در خیابان ها رفت و آمد کنید؛ پیرمردهای افسرده در پارک ها، از دوری امام شان افسرده شده اند، جوان های خوش گذران، به عشق مولایشان خوش می گذرانند. چاقوکش های خیابانی، به یاد امام زمان دعوا راه می اندازند، نزول خورها برای رضایت فرزند زهرا نزول می خورند، بی حجاب ها، چشم چران ها و خلاصه همه و همه زندگی شان را وقف آن امام سفر کرده کرده اند؛ نشانه اش هم همین نیمه شعبان هاست. آدمی شور محبت را با تمام وجود احساس می کند، مگر این همه جشن و چراغانی و شربت و شیرینی را نمی بینید؟ خب این ها انتظار است دیگر! اما عجیب این است که با وجود این همه عاشق منتظر، امام نمی آید! دیگر چه باید بشود تا امام عصر ظهور بکند؟ یعنی 313 تا چراغانی (بخوانید چراغ کِشی)خوب در این مملکت وجود ندارد که امام ما را برگرداند؟!

سوم- اصلاً همه چیز زیر سر این چراغ کِشی هاست. آخر اگر چراغی نبود که این درد سر ها به وجود نمی آمد. انگار بفرمایید پدر مهربانی را که همه دارایی اش را داده تا برای نازنین فرزندش چراغی بخرد و او در زیر نور آن درس بخواند و رشد کند و آدم بشود، آن گاه این کودکِ خام در کمترین زمان آن چراغ را بشکند. شما جای پدر باشید چه می کنید؟ ولی این پدر که برخلاف ما و شما خیلی مهربان است، او را تنبیه نمی کند و بل، با قرض و دِین، چراغی دیگر در اختیارش می گذارد. اما اگر برخورد کودک تغییر نکند، به طور حتم بعد از شکستن چراغ دوم و سوم، پدر -هر قدر هم که مهربان باشد- عصبانی می شود و با او قهر می کند و این گونه پاسخ چراغ کُشی فرزند را می دهد.

خدای ما اما، 124 هزار فانوس برای ما فرستاد و مردم بدون تعارف همه را کُشتند. عجیب است که مهربان خدای این مردم، بعد از قتل هزاران ستاره، به جای قهر کردن خورشید را فرستاد و مردم  او راهم کشتند، یازده جانشینش را نیز؛ یعنی به جای «چراغ کِشی» با این ستاره های دنباله دار، «چراغ کُشی» را برگزیدند و این جاست که من و تو باید دست به دعا برداریم که خدایا تو را به عزیزترین بندگانت سوگند، بس کن این چراغ کِشی ها و چراغ کُشی ها را...، و خدا نیز می پذیرد و مهدی (عج) را غایب می کند.

چهارم- عجب زشت شد این نیمه شعبان و چراغانی هایش. هر چراغی فکر آدمی را به فلسفه غیبت منحرف می کند و شیرینی و شربتش را زهر مار می نماید؛ بد است دیگر، نه؟ اما چاره ای نیست، آشی است که خودمان برای خود پخته ایم. البته شاید خیلی هم بد نباشد، بلکه کمی به خود آییم و بندیشیم... تا به حال با خود اندیشیده اید که جشن های ما چقدر عجیب –وشاید مسخره- است؟ مثل این که پدر شما به سفر برود و در غیاب او، برای تولدش جشن بگیرید و خوش بگذرانید، انگار نه انگار که او در میان شما نیست...

پنجم- «ضدحال» چیز بدی است و بدتر از آن «دروغ» است. نیمه شعبان با این نگاه ضدحال است و بدون آن دروغ. مثل کودک یتیمی که نمی داند پدرش را کشته اند و همیشه در انتظار سوغاتی های اوست که از سفر می آورد. این ضدحال را بپذیریم تا به دروغ دچار نشویم، هر چند... هرچند بدتر از دروغ هم هست و آن «سیاه نمایی» است. سیاه نمایی، اگرچه از جنس دروغ است اما ناپاکی اش بیشتر از آن است چرا که در دروغ حقایق کتمان می شود و در سیاه نمایی، زیبایی ها زشت نمود می یابند. غیبت را درست باید دید، نه غافلانه -چون ما و جشن های ما- و نه سیاه نمایانه -چون تفسیرهای تک بعدی ما؛ هنوز برای درک غیبت و درد فراغ، تأمل لازم است...

«منتظر» یا «منتظر»؟

از عمد اعراب نگذاشته­ایم. اصلاً به تایپیست و ویراستار و بقیه هم گفته­ایم که هیچ علامت دیگری در عنوان این نوشتار نگذارند تا خوانندة عزیز کمی گیج شده و مجبور شود تا آخر مطلب را با ما بیاید، خب این هم یک جورش است دیگر! البته از آن­جا که مخاطبین فرهیختة ما بیش و کم با زبان عربی آشنایی دارند، طبیعتاً بعد از اندکی تأمل، نکات بدیعی خلق می کنند: علی الاصول یکی «منتظِر» است و دیگری «منتظَر»، حالا کدام کدام است، چه اهمیتی دارد؟ شاید هم هر دو «منتظَر» است یا هر دو «منتظِر» و یا... حالت دیگری هم دارد؟

تا این­جا را خوب آمده­اید؛ هر چند که این، یک دو دوتا چهارتای ساده است، اما شاید تأملی دیگر لازم باشد برای معنی­یابی کلمات. منتظِر، همان کسی است که انتظار می­کشد و منتظَر یعنی کسی که انتظارش را می­کشند؛ انتظار در هر دو یکی است و فقط انجام دهنده­اش فرق می کند. پس اشکال کار در یک خطِ کجِ کوچک است که یک­بار بالا را فتح می­کند و از این رو فتحه­اش می­نامند و باری پایین می­آید و چون خود را می­شکند، کسره اش می خوانند. و همین فتح و کسرهاست که آدم­ها را از هم متمایز می­کند؛ یکی را عاشق می­کند و یکی را معشوق، یکی را بنده می­کند و یکی را مولا، یکی را لیلی می­کند و دیگری را مجنون، یکی را منتظِر می­کند و دیگری را منتظَر...

همه چیز معلوم شد. آن را که شکسته­اند ماییم و آن که قلب­مان را فتح کرده است مهدی ما؛ عاشق ماییم و معشوق او، بنده ماییم و مولا او، و منتظِر ماییم و منتظَر او... اما... اما گویا این همه­اش نیست؛ این­که ما عاشقیم قبول، این­که ما بنده­ایم هم قبول، حتی منتظِر بودنِ ما هم به روی چشم، ولی یعنی امام عصر منتظِر نیست؟ ظهور، فقط برای فرج ماست؟ یا –مهم­تر از ما- برای مولایمان است؟ اصلاً مگر کسی هست که به اندازة آن غریب، درد غربت چشیده باشد که منتظرتر از او هم معنی بدهد؟... نه، هرگز، خیلی ساده است، امام عصر هم منتظِر است و هم منتظَر.

باز هم تمام نشد. ما شدیم منتظِر و مهدی ما شد منتظِر و منتظَر. منتظِر بودنِ ما و منتظَر بودنِ او معلوم؛ اما منتظِر بودن او هم­چنان نامعلوم است. او منتظِر چیست؟ ظهور؟ بعید است! نه، عجیب است! ظهور کند که از غربت رها شود؟ مگر او به فکر خود است؟ نه، شاید برای عشق های پوشالی ما بتوان چنین ادعایی کرد، اما نه این محبوب از جنس آن محبوب­هاست و نه این حب از جنس آن حب­ها؛ اگر چه عاشق ها -که ما باشیم- در هر دو مورد پوشالی­اند! در قاموس این عشق مفاهیم فرق دارند، همه جا عاشق را عاشق گویند هرگاه کسی را خیلی دوست داشته باشد و معشوق را معشوق خوانند هرگاه کسی به او خیلی علاقه داشته باشد. اما در این باغستان عشق –اگر چه عاشق همان است- اما معشوق فرق می کند. عاشق همان است که معشوق را خیلی دوست دارد و معشوق اما، کسی است که عاشق را بیش تر از آن چه که فکر می­کند دوست می­دارد و این چیزی است که محاسبات را به هم می ریزد. این عشقِ معشوقِ ما به ماست که همه چیز را خراب می کند –یا به عبارتی خراب­مان می­کند- محبت او به ما یعنی کوچک بودن انتظار ما و در نتیجه منتظَر نبودن مولای ما، و همة این­ها یعنی گزاف بودن ادعاهای گذشتة ما. محبت او به ما یعنی منتظَر نبودنِ او و منتظِر بودنِ او برای آمدن ما. ما منتظِر او نیستیم که بیاید بلکه او منتظِر ماست که به سویش برویم پس منتظِر واقعی او است و منتظَر واقعی ما، و دروغ بود همه ادعاهای انتظار ما.

اللّهُمَّ بَلِّغنا إلی مَولانا صاحِبِ الزَّمانِ...

مهدی نمی آید!

لطفاً تعارف را کنار بگذارید و «واقعاً» به این سؤال پاسخ دهید: در پرتاب سکه، احتمال رو یا پشت آمدن مساوی است، حال اگر یک سکه را هزار بار پرتاب کنیم و در هر هزار بار یک طرف -مثلاً طرف عدد- رو بیاید، در پرتاب هزار و یکم کدام طرف رو می­آید؟

هان! این­که گفتیم «واقعاً» پاسخ دهید، یعنی جوابتان «واقعیِ واقعی» باشد، نه یک­سری جملات نظری صرف مثل این­که «علم ریاضی حکم می­کند که در پرتاب هزار و یکم هم احتمال دو طرف برابر باشد!» نه آقا، این جواب­ها به درد ما نمی­خورد، به درد خودتان هم نمی­خورد؛ انگار بفرمایید تشنه­ای را که از دور سرابی می بیند و هرچه می­رود به آن نمی­رسد، آن وقت شما در گوشه­ای لمیده­اید و فرمایش می­فرمایید که احتمال رسیدن او به آب پنجاه-پنجاه است! این­که جواب نشد، با این نگاه­های آکادمیک، اگر آن تشنه را هلاک نکنید، قطعاً سر خود را به باد خواهید داد، چون فرد تشنه از عصبانیت خفه­تان می کند! خلاصه اگر به دنبال جواب واقعی باشید، می­بینید این­ها جواب نمی­شود.

حال تصور بفرمایید که به شما می گویند فلانی امسال از سفر می­آید، و نیاید. باز سال بعد هم همین را بگویند و نتیجه همان شود. یکی دو سال که هیچ، اگر هزار سال به همین منوال بگذرد، خداوکیلی احتمال آمدن آن فرد در سال هزار و یکم چقدر می­شود؟ (لطفاً «واقعی» پاسخ دهید!)

بر همین اساس اگر سال 1430 قمری را از 255، سال تولد امام عصر، به علاوه 5سال کودکی و 69سال غیبت صغری کم کنیم، با امسال 1104 سال می شود که قرار است مهدی ما بیاید... آیا باز هم می­گویید می­آید؟! دقیق­تر بگوییم، مگر شما نمی­گویید «شاید این جمعه بیاید، شاید...»، پس اگر 1104 را در تعداد جمعه­های هر سال –که منهای کبیسه­هایش تقریباً 52تاست- ضرب کنیم، می­شود 57408جمعه، حال احتمال ظهور در روز 57409، چقدر می­شود؟ از این هم دقیق­تر، مگر نه این که «عَلَیْکَ بِالصَّبْرِ وَ انْتِظَارِ الْفَرَجِ[1]» و «أَفْضَلُ أَعْمَالِ أُمَّتِی انْتِظَارُ الْفَرَج[2]»، پس هر روز باید منتظر ظهور بود، یعنی 57409ضرب در 7 که این می­شود...

چه کار می­کنی عزیز من؟! نویسنده­ای ملحد تمام عقاید تو را به بازی گرفته است و تو جوراب­هایت را در آورده­ای که با استفاده از انگشتان پاهایت، در ضرب کردن موفق­تر باشی؟! همین دیگر، همه چیز بازی شده است! مگر عقاید ما بازی «سودوکو» است که نشسته­اند و برای ما چرتکه می­اندازند؟ اصلاً به دیگران چه ربطی دارد احتمال ظهور مولای من؟ ببینم اگر یک کدام از این­ها فرزند عزیز خود را گم کند، احتمال پیدا شدنش را این­گونه محاسبه می کند و آن­گونه نتیجه می گیرد؛ یا این­که روز و شبش را فدای یافتن عزیزش می کند؟

...اما ما فرزندمان را گم نکرده­ایم، عزیزمان را هم  از دست نداده­ایم، ما از «پاره تنمان» دور افتاده­ایم، ابزار تنفس را از ما گرفته­اند و شما چگونه انتظار دارید که در کنارتان لم دهیم و همراهتان ضرب و تقسیم کنیم؟ فرمول­های ریاضی پیشکش خودتان؛ ضرب و تقسیم­هایتان هم فدای نظریه­های بی­ارزشتان؛ ما را فرمول های ریاضی خلق نکرده­اند که آن­ها بخواهند نجاتمان دهند. ما را نازنین خدایی آفریده است که لحظه ای ازمان چشم بر نمی­دارد، قوانین کودکانه شما هم دست او را نمی­بندد. خودش قانون می گذارد، خودش هم اجرا می کند؛ خودش موسی را از مادر دور می کند، خودش هم در کاخ دشمن او را به مادرش بر می­گرداند، خودش یوسف را از پدر می­گیرد، و خودش هم در تخت کنعانی آن دو را به هم می­رساند. خودش مهدی ما را از چشمان­مان پنهان می کند، و خودش هم... آری، و خودش هم مولا و معشوق­مان را باز می­گرداند. این است خدای ما! فرمول­های شما، منهای خدای ما ذره ای ارزش ندارد و اما اگر از جنس خدای ما شود، عجیب چیزی می­شود. فرمول­های بدون خدا، مهدی را از ما دور می کند تا آن­جا که إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً[3]؛ اما فرمول های خدایی ما، صاحبمان را از رگ گردن به ما نزدیک­تر می­دارد، انگار که او را در چند قدمی خود می­بینم؛ وَ نَراهُ قَرِیباً[4]. آیا باز هم می گویید مهدی نمی آید؟!

اللهم بلغ مولانا صاحب الزمان...



[1]  بحارالأنوار،ج50، ص317: بر تو باد صبر و انتظار فرج.

[2]  بحارالأنوار،ج50، ص317: برترین اعمال امت من انتظار فرج است.

[3]  مستدرک‏الوسائل، ج5، ص74(دعای عهد): آن ها (ظهور) را دور می بینند.

[4]  مستدرک‏الوسائل، ج5، ص74(دعای عهد): ما (ظهور) را نزدیک می بینیم.

وظیفه ارزشی ها تا روز تنفیذ

شما می گید احمدی نژاد همه چیز را خراب کرد، من می گم اشتباه می کنید؛

شما می گید هر چه رشته کرده بودیم، پنبه کرد، من می گم نسنجیده سخن می رانید؛

شما می گید خوشی انتخابات را زهرمارمان کرد، من می گم قضاوت عجولانه می کنید؛

شما می گید ولایت را خدشه دار کرد، من می گم ولایت را نشناخته اید؛

شما می گید همه ویژگی احمدی نژاد در رابطه اش با آقا بود که آن را هم نابود کرد، من می گم چیزی تغییر نکرده است؛

شما می گید در مقابل تنها حامی اش ایستاد، من می گم چیز جدیدی نیست؛

شما می گید در مقابل موسوی چی ها رو سیاهمان کرد، من می گم بالاتر از سیاهی رنگی نیست؛

شما می گید ... من می گم...

ای آقا! چقدر حرف می زنید؟ آخر کمی فکر هم بد چیزی نیست! تا وقتی که بوی انتخابات نمی آمد همه تان مجموعه ای از فحش های رکیک را نثارش می کردید، وقتی که بوی گند موج سبز آمد، همه غیرتی شدید و با ندای «واولایتاه» وارد میدان شدید و تا قشون کشی خیابانی هم پیش رفتید و وقتی پیروز شدید، گوشه ای لمیدید و به بازنده های مسابقه نیشخند تمسخر زدید و آن گاه که کار به روال اولش برگشت، روز از نو، روزی از نو...

این طور که نمی شود، وقتی به نفعتان عمل می کند قهقهه مستانه تان تا عرش می رود و آن گاه که مخالف عمل می­کند، گوشه ای کز می کنید و از غصه جان به لب می شوید، انگار نه انگار که اعتقاداتی عمیق دارید و وظایفی معلوم: لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلى‏ ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ (حدید/23)

اشکال از خودمان است، نه احمدی نژاد را در این 4 سال شناخته ایم نه خودمان را. ما از جنس همان هایی هستیم که تا دو-هیچ عقب نیفتیم، برای رفتن به جام جهانی ولو در استرالیا، غیرتی نمی شویم و آن گاه که غیرتی می شویم دیگر خدا را هم بنده نیستیم.

این قدر در این مدت وبلاگ های ارزشی ها را خواندم و هوای یأس تنفس کردم که دیگر حالم دارد به هم می خورد. آخر به خود آیید! نه شادی بی ربط، نه غصه بی خود. بابا به خدا، خدا هنوز زنده است. این همه وعده و عید را به آن انسان های لاابالی نداده است که! برای ما گفته، من و تویی که برای ارزش هایمان قلم می زنیم. شما را به خدا، به خود آیید. خودتان را بشناسید، احمدی نژاد را بشناسید، رهبری را بشناسید. آن چه من می فهمم ولایت در طول تاریخ خود را برای مردم کوچک کرده است. از حکمیت ابو موسی اشعری، تا بنی صدر، تا منتظری، تا قطعنامه، تا هاشمی، تا خاتمی... وحالا تا احمدی نژاد!

احمدی نژاد همان است که بود. او هم مثل سایر نخبگان ولایی محض نیست، اما از همه شان بهتر است و ما تا امروز برای همین سنگش را به سینه می زدیم. وقتی که نخبگان هم مثل عموم مردم ولایی شوند، آن روز امام عصر ظهور خواهند کرد؛ پس به جای کز کردن، دعا کنید، خصوصا این دو روز –تا روز تنفیذ- دعا کنید. برای خودتان، برای رئیس جمهورتان، برای رهبرتان، و برای صاحبتان...

«الدُّعَاءُ یَرُدُّ الْقَضَاءَ بَعْدَ مَا أُبْرِمَ إِبْرَاما – دعا قضا و قدر را برمی گرداند هر چند سخت محکم شده باشد.» الکافی، ج2، ص470

آیا احمدی نژاد دست آقا را می بوسد؟

چه فرقی می کند؟ اصلاً چه اهمیتی دارد کسی مثل احمدی نژاد چگونه در روز تنفیذ حاضر شود؟ این دهمین تنفیذی است که قرار است در جمهوری اسلامی صورت بگیرد و در این ده بار، همیشه دست امام را بوسیده اند و غیر از سال 84 هیچ رئیس جمهوری دست آقا را نبوسیده است، پس در بدترین حالت این بار هم مانند دو دوره هاشمی و دو دوره خاتمی می شود و الحمدلله آقا هم آقاتر از این حرف هاست که ذره ای به این چیزها فکر کند؛ پس ما می مانیم و آقای رئیس جمهور 24میلیونی!

اما مسئله از جهت دیگری مهم است و آن هم آینده رابطه رئیس جمهور با رهبر و پشتوانه مردمی این دو نفر است. خیلی از بچه حزب اللهی ها معتقدند که رأی زیاد احمدی نژاد را مغرور کرده است تا آن جا که حاضر شده در مقابل آقا بایستد اما به نظر می رسد که او باهوش تر از این حرف ها باشد که نتواند تشخیص دهد این پشتوانه مردمی را از برکت آقا دارد، پس خیلی بعید است که بخواهد رابطه اش را با رهبر، تبدیل به رابطه مصدق و آیت الله کاشانی بکند و مثل او بگوید: «خود، مستظهر به آرای ملت هستم»

اما ما هم قبول داریم لجباز بودن احمدی نژاد با اندک تکبری اگر جمع شود، به اضافه شبهه عمیق ولایت گریزی یا ولایت پذیری وی، عاقبت کار را سخت می کند. ما می گوییم احمدی نژاد هیچ وقت بنی صدر نمی شود زیرا بنی صدر «خائن نبود، احمق بود» و دوست و دشمن اذعان دارند که احمدی نژاد احمق نیست پس بعید است که در روز تنفیذ به آن زشتی که بنی صدر دست امام را بوسید دست آقا را ببوسد؛ در ضمن احمدی نژاد هیچ وقت هاشمی یا خاتمی نمی شود زیرا آن دو هیچ گاه نتوانستند در آغوش ولایت قرار گیرند و از این رو احمدی نژاد مثل آن ها برخورد نخواهد کرد زیرا ذره ای شباهت به آن دو را نمی پسندد؛ او یا باید بدتر از هاشمی، خاتمی و بنی صدر در روز تنفیذ حاضر شود (که خودش عاقبت شوم آن را می داند) و یا بهتر از رجایی و حتی خودش در سال 84، (که ما دعا می کنیم همین گونه باشد)؛ یعنی چاره کار برای ما و رئیس جمهورمان –که مدتها به او عشق می ورزیدیم- در رابطه اش با ولایت است؛ باری، به او بگویید که نبوسیدن دست آقا هیچ اهمیتی ندارد جز بازگشت به گذشته و سرافکندگی ارزش ها؛ و بوسیدن دست رهبر یعنی بازگشت به ولایت و سربلندی ارزشها، انتخاب با خود اوست...

بسم رب الحسین

ر.ک. یعنی رجوع کنید به. آن قدر این لغت –یا علامت- را دیده ایم که دیگر نیازی به ایجاد ترادف در ذهن نیست. مثلاً اگر جایی دیدید که نوشته اند: باید همه چیز را با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کنیم، چون یک شعار است؛ مطمئناً در پا ورقی خواهید دید: ر.ک. مرتضی مطهری- پانزده گفتار- صفحه181. یا ممکن است در جایی بنویسند: هرکار مهم بدون بسم الله، «فهو ابتر»، یعنی دم بریده است؛ در این صورت مطمئن باشید در همان حواشی خواهید دید: ر.ک. بحار الانوار... .

اگر از این اختصار کمی خسته شده باشید، دیگر به آن توجه نمی کنید ولی اگر خیلی خسته -و کلافه- شده باشید، سعی می کنید در آن تصرف کنید مثل آن که در جایی بنویسند: بسم رب الحسین، بعد همان گوشه و کنار مرقوم نمایند که: «دلتان را ببرید کربلا»، به جای این که بنویسند: ر.ک...

نویسنده کاملاً مطمئن است که شعاری برتر از بسم الله نیست و نیز شک ندارد که کار بدون بسم الله عقیم می ماند، اما هرچه باشد می تواند تعلق خود را به محبوب نازنینش پنهان کند، به هر حال از کوزه همان تراود که در اوست!

یادتان باشد این ها همه بعد از از یک سری فعل و انفعالات تعادلی است که از شرک گویی و معشوق پرستی به توحیدنمایی و محبوب ستایی تغییر یافته است، هر چه باشد بالاخره فرق است بین «ربی الحسین» و «رب الحسین»!

البته خدای فتاح باب توجیه را مسدود نگذاشته است. پر بی راه نیست اگر بگوییم خدایی که دوست دارد رحمان و رحیمش بخوانند، احتمالاً بدش هم  نمی آید که او را از شاهکارهایش بشناسند؛  احسن الخالقین رابطه ای تنگاتنگ دارد با احسن المخلوقین. اگر چه زیباترین رابطه خالق و مخلوق –که همانا رابطه عبد و معبود است- به قوت خود باقی است. اصلاً از کجا معلوم، شاید اگر کمی عمیق شوی ببینی که رحمانیت و رحیمیت در حسین علیه السلام متجلی شده است و البته باز هم یادتان باشد که فرق است بین «ربی الحسین» و «رب الحسین»!

با این مقدمه، دل به خدا می سپارم و در سوم شعبان1388، روز میلاد ارباب دلها، حسین زهرا سلام الله علیهما، این وبلاگ را آغاز می کنم؛ بسم الله...

البته خدای فتاح باب توجیه را مسدود نگذاشته است. پر بی راه نیست اگر بگوییم خدایی که دوست دارد رحمان و رحیمش بخوانند، احتمالاً بدش هم  نمی آید که او را از شاهکارهایش بشناسند؛  احسن الخالقین رابطه ای تنگاتنگ دارد با احسن المخلوقین. اگر چه زیباترین رابطه خالق و مخلوق –که همانا رابطه عبد و معبود است- به قوت خود باقی است. اصلاً از کجا معلوم، شاید اگر کمی عمیق شوی ببینی که رحمانیت و رحیمیت در حسین علیه السلام متجلی شده است و البته باز هم یادتان باشد که فرق است بین «ربی الحسین» و «رب الحسین»!